به او از او که او برنامه اوست
زمین تا آسمان هنگامه اوست
به او بیننده چشم خواب و بیدار
از او هر چیز در هستی پدیدار
که او نور است و بینش بازتابش
تماشا جلوهزار آفتابش
پدیدآری که دیدارش محال است
شبیه هرچه خوانندش خیال است
به ناز او نیاز آیینهپرداز
سرانجامی برای هر سرآغاز
زبانها نارسا در فکر نامش
جهانها مست پژواک سلامش
زمان از قدمت او در تحیر
تمام لحظهها از بودنش پر
توانی در حضور خلق جاری
نظامی برقرار از برقراری
توانش نیستی را هست کردن
عدم را با هوی سرمست کردن
به قول عقل در تن جان دمیدن
به خویش از عشق ایمان آفریدن
به جان ابلاغ حکم عقل کردن
هم او بودن هم او را نقل کردن
به دست باد نقاشی کشیدن
به او با او از او تا او رسیدن
*
صدایی آفرینش را رقم زد
نیاز اهل بینش را رقم زد
به خط نور زد بر لوح خورشید
که باید بر تمام خلق تابید
نخستین صورت هستی عیان شد
محمد آمد و بودن بیان شد
بیان ظرفیت آگاهی از اوست
که هم راه است و هم همراهی از اوست
محمد رهبر آزادگان است
رفیق از قلم افتادگان است