هوا محو درود و آفرین بود
نگاه آسمانها بر زمین بود
زمین در سر هوای آسمان داشت
سری سبز و دلی آتشفشان داشت
قلم سر داد نقش کاف و نون را
به حرف آورد سر یسطرون را
حروف آهنگ جوهر را شنیدند
قلم میگفت و دفتر را شنیدند
قلم نو کرد آوای کهن را
به جوهر گفت فرجام سخن را
سخن تا حرف خود را با کجا زد
به هر اسمی مسمی را صدا زد
حروف از نام بردن دم گرفتند
دم از نام بنی آدم گرفتند...
*
زمان میگشت و عالم تازه میشد
تکاپویی بلندآوازه میشد
تکاپوی تماشای درنگی
ورای خواهش هر صلح و جنگی
تماشای خیالی آفتابی
بیابانی به هر صورت سرابی
سراب آیینه از تشویش دارد
هوای آب را با خویش دارد
سراب است و دلی همرنگ شیشه
سر آب است یا باران همیشه
زیارتنامه راه است و رفتن
که دعوتنامه راه است و رفتن
که میگوید که یاد او سراب است
سراب آیینهدار آفتاب است.